Important Notice: this service will be discontinued by the end of 2024 because for multiple years now, Plume is no longer under active/continuous development. Sadly each time there was hope, active development came to a stop again. Please consider using our Writefreely instance instead.

یک سال و یک روز و هزار کیلومتر

#هر_روز_برایت_نامه_مینویسم

یک سال و یک روز پس از من،هزار کیلومتر دور تر ،۳۱ مرداد ۶۵ در کوت عبدالله به دنیا آمدی . عدد عدد عدد … چه فجیعند این اعداد ! یعنی تا امروز سی و هشت سال زندگی کرده ای؟! ۱۹ سالش در زندان گذشت قبلش چطور ؟ زندگی کردی ؟ ■■■ اولین بار او را در زندان گوهر دشت دیدم.

پس از بارها انتقال و تبعید و بازجویی های پیاپی ،پرونده پشت پرونده ،و آن سه ماه در سلول انفرادی سوئیت گوهردشت ،جایی که هر روز شاهد زجر کشیدن انسانها در آخرین روزهای پیش از اجرای حکم اعدام بودم،آن لحظات پیش از اذان صبح ، آن دریچه سلول که از آنجا انسان‌هایی که با غل زنجیر به سمت چوبه ی دار هلشان می دهند … وصیت گرفتن آخوند پیش از اجرای اعدام از زندانیان، آنها که می گفتند جز بالشت و پتو که به همبندیمان بخشیدیم هیچ نداریم….

از سوئیت به بند ۴ ،سالن ده ،معروف به سالن سیاسی ها منتقل شدم و حمزه از اولین کسانی بود که به استقبالم آمد ، پس از سالها حبس کشیدن در تهران و کرج،هنوز لهجه شیرینش را داشت( و دارد) وسایل حمام داد و گفت دوش گرفتی، سر فرصت بگو هر چی لازم داری برات جور کنم…. ) چون موقع انتقال از فشافویه به گوهر دشت نگذاشتند وسایلم را بیاورم) آرام آرام صمیمی و صمیمی تر شدیم، اینکه رشته تحصیلیمان در زندان هم یکی بود و با هم درس می خواندیم هم کمک کرد که بیشتر و زودتر با هم آشنا شویم. ▪️▪️▪️ شب‌ها که سر و صدا کمتر بود ،چند ساعتی با هم درسها را مرور می کردیم ،تمرین می کردیم،از هم امتحان می گرفتیم، بعد تنها وعده غذاییمان را با هم درست می کردیم و دور هم بودیم تا صبح. معمولا حبس سنگینها شبزی هستند، دلمون نمی خواد قیافه زندانبان و سایر عمله های حکومت را ببینیم، روز تا ساعت اداری می خوابیم، سه ظهر که هواخوری باز می شود بیدار می شویم کمی پیاده روی،ورزش تا آمار غروب که هواخوری بسته می شود و به سالن ( بند) بر می گردیم. … در میان این کارهای روزمره، به ویژه پس از پایان درس و تمرین و هنگام چای گاهی درد دل هم می کنیم، از گذشته ،از کودکی،از آرزو هایی که بر باد رفت،حسرت ها ،رنج ها و آرزوهایمان برای آینده …می گوییم.

از کوت عبدالله می گوید از

شغل سخت پدرش از رنجهای مادرش، از پدر و مادر شریفی که در اوج رنجها و فقر و کمبود امکانات …سه معلم به این جامعه هدیه کردند،سه انسان بسیار شریف به جهان افزودند،از دو برادرش که اعدام شدند، از تلاشهایشان برای خدمت به مردم محروم و آسیب دیده از بی‌عدالتی ها … از آرزوهایش از اینکه دلش می خواهد در چه رشته ای و در چه دانشگاهی درس بخواند،از اینکه دلش برای دیارش تنگ شده،از آرزوی همسر و فرزند داشتن،زندگی زندگی زندگی واقعی داشتن… ▪️▪️▪️

سالهایی که با هم بودیم آنقدر برایم مفید بود،آنقدر که برایم رفیق و برادر بود،وقتی به برازجان تبعید و از او جدا شدم انگار از بهترین جای دنیا جایی بهتر از بهشتی که وعده می دهند،به بدترین شکنجه گاه آمده ام. بیرون از زندان و کنار ملیونها انسان احساس تنهایی و غربت دارم… پس از یک سال و در جریان اعتراضات ۱۴۰۱ دوبار بازداشت شدم و بار دوم به شکل شگفت آوری از بند پلیس امنیت و پس از آن از زندان تهران بزرگ/ فشافویه به گوهردشت و به او رسیدم. آنها به قصد تنبیه مرا به زندان گوهردشت تبعید کردند و نمی دانستند که اینجا برای من بهترین جای جهان است.

دوباره به هم رسیدیم باز هم اولین نفر به استقبالم آمد برایم وسایل ( مثل حوله،مسواک ،دفتر ،خودکار …) آورد…

آن لبخند همیشگی اما روی لبهایش نبود،اندوه در چشمانش بیشتر شده بود،پس از مرگ مادر … گفت هم خوشحالم که می بینمت و هم شاکی و خشمگین که در زندان می‌بینیم همدیگر را … گفتم خیلی تلاش کردم که به آن جای خوب انقلاب برسیم ،جایی که درب زندان‌ها توسط مردم باز می شود، شرمنده که هنوز نشده، ولی ادامه می دهیم….

▪️▪️▪️

آخرین روزهای اسفند ۱۴۰۱ داشتیم بند را تمیز میکردیم_ خانه تکانی/ بند تکانی تا به استقبال بهار برویم…

آخرین جمعه جمعه ها حق تماس تلفنی داشتیم پنج ساعت که باید نوبتی و کمتر از ده دقیقه صحبت کنیم.

تماس گرفتم فهمیدم که پدرم دیشب سکته کرده و … تمام. فردای آن روز هم گفتند که از اتهام اجتماع و تبانی تبرئه شده ام و بابت اتهام فعالیت تبلیغی جریمه نقدی شدم،بنا بر این محکومیتم به تحمل حبس تمام شده… خیلی عصبانی شدم داد می زدم سر زندانبانها که غلط کردید یعنی چی تبرئه مگه مسخرتونیم؟ فقط می خواستید پدرم سکته کنه ؟ اگه مجرم نبودم چرا اینهمه شکنجه؟ اگر هستم پس همینجا می مانم. نمی خواهم این آزادی را…

■■■ و اندوه از دست دادن پدر و اندوه جدایی از یاران

چند روز بعد گفتند که باید برای ادامه محکومیت تبعید به برازجان برگردم، من به برازجان تبعید شدم و حمزه و دیگر همبندیانم به قزلحصار تبعید شدند. انتقال به قزلحصار یعنی تشدید رنجهای زندانیانی مثل،حمزه،افشین،سعید ماسوری که بیش از دو دهه درگیر زندانند، یعنی خراب شدن وسایل ، از دست دادن فرصت شغلی و تحصیلی در گوهردشت که سالها برایش تلاش کرده بودند . حمزه پس از سالها تلاش جواز کار در نجاری بند را گرفته بود،درس می خواند … و تبعید به قزلحصار شکنجه گاهی مخوفتر از قبلی اعدام ها ،جنایتها …

☆☆☆

حالا بیش از هزار کیلومتر فاصله داریم و اینهمه نوشتم و باز نتوانستم تمام رنجهایی که به شما تحمیل شده را شرح دهم. من هر روز در غربت و تنهایی در ذهنم برایتان نامه می نویسم، با شما درد دل می گویم… … این نامه را اینجا می نویسم امیدوارم زودتر تمام شود این سال‌های رنج …. تولدت مبارک رفیق،برادر و همرزم عزیزم.

#FreeHamzeh

#حمزه_سواری

☆☆☆ حمزه-سواری1 حمزه-سواری3 حمزه-سواری۴ حمزه-سواری5 حمزه-سواری2 حمزه-سواری6 حمزه-سواری7 حمزه-سواری8