Important Notice: this service will be discontinued by the end of 2024 because for multiple years now, Plume is no longer under active/continuous development. Sadly each time there was hope, active development came to a stop again. Please consider using our Writefreely instance instead.

39 soheil,Arabi

39. سهیل عربی

۳۹!

‏● كيف بَنَيت نفسك؟

‏- جرحاً على جرح!

☆☆ سی و نُه ! چه تلنگر دردناکی است! اگر چه آینه،نوار قلب،دستگاه فشار سنج،اوضاع دندان‌ها، استخوان‌ها ،مفاصل،اعصاب و روان _پنیک اتک،دیپرشن،تروما،تروما و تروماها ،پیرمردی گریان سر مزار کودکی ،نوجوانی و جوانی سرشار از اندوه،رنج و حسرتهایش را نشان می دهد اما “ ۳۹“ تلنگری است بس دردناک! البته نه دردناک تر از سی و هشتِ حمزه و ناظم،۴۹ماسوری،شاه قلعه ای،کلبی و… که آمیخته با “ حبس ابد“ و یادآور نیمی از عمر محبوس بودن است؛ اما مسئله صرفا رابطه و  تاثیر این اعداد بر ما نیست،مسئله “ با این اعداد چه باید کرد“ است!

گذشته را مرور می کنم تا پاسخی پیدا کنم تا شاید این انتقال تجربیات بتواند برای همراهانم مفید باشد… ۳۹

‏● كيف بَنَيت نفسك؟

‏- جرحاً على جرح!

‏● چگونه خودت را ساختی؟

‏- زخم به زخم!‏

■■■

۱/۳از کجا آغاز شد ؟ ۲/۳چگونه به اینجا رسید؟ ۳/۳به کجا خواهد رفت ■■■ ۱: از کجا شروع شد ؟ دقیق یادم نیست! احتمالا از قطره چشم و چشمهای سرخ شده ناشی از جوشکاری،از تلاش بابا برای آخ نگفتن حین قطره چشم ریختن،از تلاش مادر،مادربزرگ،خانم همسایه برای آبروداری به هنگام بحران‌ها _ با چند سیب زمینی پیاز وچند مشت نخودلوبیا کار را درآوردن! از کجا شروع شد ؟ شاید از تونل زندان گوهر دشت را در نُه سالگی طی کردن ،تمام نمی شد هر چه می رفتیم،آن پیشخوان سالن ملاقات،آن گوریلهایی که کنار عزیز محبوست می ایستند ،از تکرار کلمه ی اعدام،از لحظه ی وداع… از کجا شروع شد؟ شاید هم از سیلی آقای ولایتمدار به صورت پدرم_به جرم اینکه ویدئو خریدیم و به جای آهنگران بیجیز و …گوش می کرد. از زخم زبانهای ولایتمداران به پدرم: چرا زنت روسری سر نمی کنه؟ ▪︎▪︎ و بیشتر شد یک مدرسه دولتی با دو کیفیت آنها که کمک هزینه به مدرسه می دادند و سبیل آقای جلیل خلیل زاده خامنه مدیر مدرسه را چرب می کردند در کلاسهای بیست نفره هر نیمکت برای دو نفر ،اردوهای تفریحی ،معلمهای با حوصله تر،معاف از نمازجماعت اجباری،معاف از حضور در مراسم حکومتی/ مذهبی مثل دهه زجر و عاشورا ،جایزه ها و آپشنهای جذاب و… برای بقیه کلاسهای چهل نفره روی هر نیمکت چهار نفر ،معلم‌ها پیر و بی اعصاب ،کابل،فلک ،خودکار لای انگشت ،فحش… نماز جماعت اجباری در کتابخانه کوچک ،بدی جورابها ،جای تنگ و بی تهویه …. در مراسم دهه زجر در آن سرمای بهمن و برف به زور خمینی ای عمام خواندن… ▪︎▪︎ و ادامه داشت مصدومیت و از کار افتادگی بابا و به افسردگی شدید دچار شدنش… حالا در چهارده سالگی چاره ای جز کار کردن و نجات خانواده ندارم.

روزها کار،شب‌ها درس تاریکخانه #تاریکخانه تاریکخانه تمام نوجوانی ام در لابراتوار چاپ عکس و در تاریکخانه گذشت ، چاپ عکس رنگی با آگراندیسمان یکی از دشوارترین و پیچیده ترین رشته های عکاسی است. برای کسی که تفریحی کار کند جذاب است، ولی وقتی تبدیل به شغل هر روزه و از هنر تبدیل به صنعت شود بسیار طاقت فرسا و افسرده کننده است.

در تاریکخانه چاپ عکس رنگی بر خلاف چاپ سیاه و سفید نمی توان از نور قرمز استفاده کرد،کار در تاریکی مطلق انجام می شود. زمانی که هنر اهمیتی برای صاحبکار/ کارفرما ندارد و صرفا به سود می اندیشد،استفاده از کاغذ و داروهای ظهور و ثبوت تاریخ مصرف گذشته،تاریکخانه های بسیار کوچک و غیر استاندارد بدون تهویه مناسب و کار بازاری و ارضای مشتری های بی تخصص به هر قیمت ،این هنر را تبدیل به شکنجه برای کارگر می کند.

با این‌حال ماندم که یادبگیرم چون عکاسی را به مثابه راه نجات یافتم. پادویی کردم و یادگرفتم،استادکار شدم و سر فرصت در کلاسهای تئوری هم شرکت کردم و در این سال‌ها نان آور خانواده و پرستار پدر هم بودم.

چند سال بعد و با حرفه ای تر شدن در لابراتوارهای بهتری استخدام شدم،جاهایی که با عکاسان هنرمند و روزنامه نگاران حرفه ای همکاری داشتیم و این فرصت خوبی برای آشنایی با عکاسی خبری بود.

در همان سال‌ها و برای تامین هزینه های تحصیل و به عنوان شغل دوم کار در یک آتلیه فشن و جشنی در شمال شهر تهران هم تجربه ای مفید و البته بسیار زجرآور هم به تجربیاتم افزوده شد.

از جنوب به شمال شهر رفتن ،از اوج اندوه و فلاکت به جایی که روی کاغذ شهر و کشور خودم بود اما در واقعیت جهانی دیگر، آدمهایی در اوج رفاه و حتی فراتر از رفاه، نمی دانستند با پول‌هایشان چه کنند بریز و بپاشهای فجیع … من از جنوب شهر از جایی که بسیاری از مردم توان تامین نیازهای اولیه خود را نداشتند و حتی هر روز یک وعده غذای معمولی خوردن هم برایشان حسرت بود،به جایی می رفتم که در یک شب بیشتر از یک سال یک خانواده متوسط خرج می کردند.

بعد از ظهر ها پس از پایان کار اولم در لابراتوار به عنوان دستیار در یک آتلیه عکس فشن و دفتر فیلمبرداری مشغول به کار شدم.

اکثر مشتری ها بسیار ثروتمند بودند، معمولا تا ساعت ده شب در آتلیه بودیم و عکاسی می کردیم و بعد برای فیلمبرداری مراسمشان می رفتیم. خانه هایشان از بهترین قصرهایی که در فیلم‌ها دیده بودم شیکتر بود،برای مراسم‌های معمولی مثل تولد،سالگرد ازدواج ،بازگشت از سفر و …چه هزینه هایی … این رفت و آمد از جنوب به شمال شهر، این همزیستی با دردمندان و محرومان و کار برای خر پولها… پرسش‌های بیشتری به ذهن سهیل هجده ساله آورد! و از کوچکترین فرصتها،از اندک وقت و پولی که برایم می ماند برای یافتن پاسخها استفاده می کردم. در کتابخانه ها،در کلاسهای فلسفه،از این استاد از آن روزنامه نگار…

☆☆☆

Learning by doing یادگرفتن حین کار کردن! این راه را بهتر از دیگر شیوه ها یافتم! از یکی از مشتری هایمان که روزنامه نگار بود و برای چاپ عکسهایش به لابراتواری که در آن کار می کردم می آمد خواستم در فرصت‌های اندکی که دارم به عنوان دستیار کنارش باشم،کمکش کنم و از او یاد بگیرم وبه سمت تکمیل شدن ادامه دادم… اگر چه در این دوران خانواده ام دچار بحران‌های پیاپی می شد و برایم خیلی سخت بود که هم این بحران‌ها را حل کنم و هم به کار و تحصیل ادامه دهم،بنابراین وقفه هایی ایجاد می شد و روند پیشرفتم را کند می کرد، خیلی وقتها خسته می شدم و از شدت سختی ها دلم می خواست بمیرم،هیچ تفریح و دلخوشی و چیزی که برایم جذاب باشد در آن اوج جوانی نداشتم. فقط انگیزه برای دگرگون ساختن این جهان دچار بی عدالتی مرا به زندگی باز می گرداند. و ادامه دادم…

■■

بیست سالگی : حالا شش سال از آن دگرگونی مهم در زندگی ام می گذرد،از دانش آموزی به ترک مدرسه،پادویی تا از سرگیری تحصیل به طور شبانه و پیشرفت در کار و استادکار شدن … باورش سخت است که تمام این بحران‌ها و تغییرات فقط در شش سال رخ داد، اصلا نفهمیدم که چه زمان ریش و سبیل درآوردم،چه زمان صدایم تغییر کرد،اصلا نوجوانی چه بود؟ نفهمیدم فقط کار کار اجاره خانه غر زدن های صاحبکار،بهانه هایش برای ندادن دستمزد نوروز شد و عیدی که نمی داد هیچ، دستمزد شش ماه هم نداده… گذشت… حالا استاد کار هستم کارشان لنگ من است،باید راضی نگهم دارند، حالا راحت تر هزینه ها را تأمین می کنم، حالا یواش یواش یادم افتاده که من هم آدم هستم،احساساتی دارم. استادکار شده ام چند دانشجو هم برای کارآموزی به طور نیمه وقت در لابراتواری که کار می کنم، استخدام شده اند.

این کارآموزان معمولا دانشجوهای ترم سوم و چهار مقطع کارشناسی رشته عکاسی هستند ،از آنجا که در دانشگاه خیلی به قسمت‌های عملی عکاسی پرداخته نمی شود و بیشتر تمرکز روی تئوری است،کار در لابراتوار برای آنها خیلی شگفت انگیز و تجربه مهمی است، روزهای اول خیلی هیجان زده می شوند، چون محیط کار خیلی از محیط دانشگاه حرفه ای تر است،خیلی فرق دارد در لابراتوار دانشگاه سر حوصله چند عکس ۲۰×۲۰ که خودت عکاسی کردی را شیک و مجلسی و بی استرس چاپ کنی،با اینکه در یک لابراتوار حرفه ای در اوج شلوغی و هجوم عکاسان و ویزیتورها هم زمان لیت و ۱۰۰×۷۰ سرجشنی و عکس پرسنلی و پرتره چاپ کنی، تازه می فهمیدند که دانشگاه یک شوخی زشت با وقت و پولشان بوده و کار حرفه ای با آنچه تا کنون تصور می کردند ،بسیار متفاوت است.

اکثر لابراتوار ها ،تاریکخانه هایشان را با چوب می سازند ولی ما برای صرفه جویی در هزینه و جا ،تاریکخانه ها را به جای چوب از برزنت ضخیم استفاده کردیم. چها. تاریکخانه در یک اتاق ۱۲ متری که بینمان فقط چادرهای ضخیم از ورود نور جلوگیری می کرد، بنا بر این انتقال صدا در چنین جایی ( به نسبت تاریکخانه های معمولی )راحت تر بود.

حالا کارم سخت تر از قبل شده بود، علاوه بر انجام وظایف قبلی باید برای کارآموزان هم وقت می گذاشتم و آموزش می دادم. معمولا هم چون بچه پولدار بودند خیلی زود خسته می شدند و استعفا می دادند و دوباره به نفرات آموزش می دادم‌. اما چند نفری هم واقعا با انگیزه بودند. برای آنها بیشتر وقت صرف می کردم. یکی از آنها که بیشتر از یک سال کار سخت در لابراتوار را تحمل کرد و تلاش زیادی برای یادگرفتن داشت، او تبدیل به یکی از مهمترین آدمهای زندگی ام شد!. با بقیه فرق داشت!

از اینها نبود که عکاسی را به این دلیل که شغل / هنر شیکی به نظر می رسد انتخاب کرده باشد، دغدغه داشت! انگار می دانست که عکاسی فراتر از شاتر زدن،ثبت و انعکاس تصاویر است، انگار می دانست عکاسی علم و هنری بزرگ و بی نهایت و قادر به ایجاد دگرگونی های عظیم در جهان است. دانشجو بود ،نه از اینها که فقط دنبال مدرک و کلاس گذاشتن باشد،برای دانشجو شدن و دانشجو ماندن از خیلی موانع بزرگ گذشته بود،با خیلی ها جنگیده بود. از شهرک پردیس می آمد، به دانشگاه هنر و معماری،به لابراتواری در گلبرگ_چهار راه قصر انقلاب مولوی_عکاسی از کوچا مرغی ها،تیردوقلو. یک دختر لاغر با یک کوله پشتی بزرگ و سنگین که نصف خودش طول و وزن داشت، با دوربین قسطی با غر غر های پدر متعصب مذهبی :

این همه رشته چی بود رفتی عکاسی همش این سر شهر تا اون سر شهر دوربین به دست مردم چی میگن؟ دختر آقا ناصر تیلیک تیلیک از مردم عکس بندازه….

با یک چشم ! با یک چشم تلاش زیادی برای نت /فکوس/کادربندی داشت.

من استاد سخت گیری هستم،عکس فلو خط قرمزمه! کسی که نت کردن ۲×۳ در توانش نباشه،یعنی یِلو بره بالا چی میشه و مژنتا بیاد پایین چی میشه،دنسیتی چیه ،عمق میدان و برننیگ بهش یاد دادن مسخره است!

همه دانشجوهام می دونن،بنا براین خیلی تلاش می کرد که شاکیم نکنه با همون یک چشم با همون بزرگترین بحرانی که از بدو تولد داشت اما درست کار می کرد ، بر خلاف اکثر دانشجوها خیلی جنگید تا حرفه ای بشه و همین برام جذاب بود. محیط کار ما پر از دخترهای خوش قیافه و خوش اندام بود. ولی هیچ وقت تو زندگیم جذب چنین ویژگی هایی نشدم. او با بقیه فرق داشت او هر چه داشت خودش به دست آورده بود، و براش جنگیده بود، این برام جذاب بود،این برام قابل احترام بود. معمولا ساعت پنج عصر اکثر همکارا میرفتن، من اضافه کاری می ایستادم، اونم خواست که چند روز در هفته اضافه کاری کنه چون هزینه دانشگاهش سنگین شده بود… با صاحب لابراتوار صحبت کردم گفت مسئولیتش با خودت قبول.

بنابراین ساعت‌های بیشتری با هم بودیم. بیشتر آشنا شدیم

روزهای تعطیل بعضی وقتها که می خواست بره جاهای خطرناک عکاسی باهاش می رفتم. خیلی تعجب کردم که این فسقل بچه چطور قبلا تنهایی اینجا می اومد عکاسی از شهامتش از تلاشش از نگاهش به زندگی ….

خوشم اومد زندگیم داشت قشنگ می شد با اون.

ما خیلی جنگیده بودیم برای زندگی و این باعث شد که با هم راحت باشیم با هم خوش باشیم. آروم آروم از شاگرد تبدیل به همکار شد و بعد رفیق و بعد همدم .

ما خیلی جوان بودیم و زود بود برای ازدواج خانواده هامون مخالف بودن جنگیدیم گفتیم که ما خیلی جنگیدیم سن عدده ما تجربه داریم … بالاخره ما به هم رسیدیم.

از زیر صفر شروع کردیم و با هم ساختیم با قرض و وام و کادوهای عروسی چهارمین برای رهن خونه جور کردیم

از یک آپارتمان کوچک در فردیس کرج ۴ملیون با ماهی سی هزار تومن اجاره سال ۸۵… سخت کار می کردیم و آروم آروم

پیشرفت اومدیم تهران از حسام سلطنت به هاشمی تا رسیدیم به مرزداران( از کرج به جنوب تهران و سپس شمال غرب )

سنگ زیاد بود تو راه بحران پشت بحران ولی می گذروندیم

پخته شدن ارزون نبود،ساده نبود ولی آروم آروم جا افتادیم. کار تحصیل و آرزوهای کوچک برای خودمان و آرزوهای بزرگ برای آینده جامعه کمتر از پنج ساعت خواب و ساعتها کار های سخت، اما سرشار از امید بودیم. سر و سامان که گرفتیم، روژان ( دخترمان هم آمد ) زندگی شیرین تر ،و تکلیفمان سخت تر البته که شیرینی روژان و انگیزه هایی که داشتیم همه سختی را جبران می کرد.

ضمن حفظ شغل قبلی چند سالی بود در تدارک شغل مستقل_ این که برای خودمان کار کنیم هم بودیم تکه تکه وسایل برای آتلیه خریدیم چند ماه صرفه جویی و اضافه کاری برای خرید دوربین،بعد نور،بعد دکور آتلیه و … تازه چند ماهی بود که کارمون گرفته بود ،آتلیه خودمون که بازداشت شدم بابت مطالبی که در فیسبوک منتشر کرده بودم.

خیلی سال بود که می نوشتم و گاه عکسهایی که از آسیب‌های اجتماعی گرفته بودیم را هم منتشر می کردم،

اگرچه این اولین بازداشت نبود و چند سال قبل هم حین عکاسی و تهیه گزارش از کودکان تیردوقلو/ کودکانی که موادمخدر می فروشند بازداشت شده بودم. ولی این بار متفاوت و خیلی مهم بود. حالا روژان چهار ساله بود، خیلی قسط و بدهی داشتم، اکثر وسایل آتلیه را قسطی و با قرض خریده بودم و اجاره خانه هم سنگین شده بود و تازه داشت کارمان می گرفت که …

▪︎▪︎▪︎ تهدیدها از اواسط سال ۹۱ هر روز بیشتر می شد ، زیر هر پست و گاه به صورت پیام تهدیدم می کردند تا اینکه یک پیام متفاوت تهدید دریافت کردم که با اسم و آدرس دقیقم بود .

ولی ادامه دادم.

چند روز بعد یک تماس به موبایلم شماره نیافتاد، صداهای عجیبی می آمد ، مثل صدای ناله و فریاد!

و در آخر یک صدای نر خشن که گفت این آخرین تهدیده!

ادامه دادم…

باز هم نوشتم، عکس گرفتم نوشتم نوشتم…. تا اواسط آبان چند متر بالاتر از لابراتوار یکی با تیپ پاسدارگونه ریش داشت و پیرهن روی شلوار کارت شناسایی نشون داد و گفت باید بیای با ما برای تحقیقات

اون بازداشت به دلیل ارتباطم با چند ادمین پیجهای مخالف و فراخوان‌های بود ،ازم خواستن که کسی نفهمه از شهر خارج نشم تا هر وقت که خواستن بازجویی ادامه پیدا کنه…

بیشتر دنبال این بودند که از طریق من بقیه رو پیدا کنند، که خوشبختانه در ایران با کسی در ارتباط نبودم و از چک کردن پیام‌ها هم چیزی گیرشون نیامد…

نزدیک دو ماه درگیر این پرونده بودم و بیشتر از چهل جلسه بازجویی شدم. می دانستم که تحت نظر هستم. فعالیتهایم را محدود کردم.

اما از اوایل ۹۲ و در جریان تحریم سیرک انتخابات ریاست جمهوری خشمگین شدم و باز هم تند نوشتم نوشتم و نوشتم …

تا تا اینکه آن روز فجیع فرا رسید!:

مثل اکثر روزها نزدیک پنج صبح بیدار شدم تا مطالبی که دیشب نوشته بودم را در فیسبوک پست کنم،چون سرعت اینترنت خیلی کم بود و فقط هین ساعتها امکان آپلود کردن مطالب را داشتم و تا یک مطلب پست شود به کارها هم می رسیدم و عکسها را رتوش و برای آلبوم شدن طراحی میکردم… سرگرم کار بودم که در زدند و آنقدر روی کار تمرکز داشتم که به این فکر نکردم چرا درب واحد را زدند و زنگ نزدند ،این یعنی کلید داشتند و وارد ساختمان شده بودند ! چند سال بعد همسایه حلالیت طلبید از اینکه که ماموران سپاه مجبورش کرده بودند کلید را بدهد تا غافلگیرم کنند! (به همسایه ها گفته بودند که من قاچاقچی هستم و اسلحه هم دارم ! آنها هم کلید را دادند بعدا که فهمیدند چرا بازداشت شدم عذاب وجدان گرفتند …)

در را باز کردم و هجوم آوردند !

هفت/هشت نفری بودند دو خانم چادری،چهار پنج نفر با تیپ بسیجی ریش و پیرهن آستین بلند روی شلوار پارچه ای با اسلحه و بیسیم و دو جوان با تیپ امروزی شلوار جین و کوله های شیک که اینها اول از همه سراغ کامپیوتر آمدند و بعد پرسیدند لپ تاپ و موبایل اصلی کجاست گفتم ندارم همش همینه باورشان نشد!

خانه را شخم زدند …..

☆☆☆

خانمها هم به اتاق خوابمان هجوم بردند و تا خصوصی ترین وسایل را می گشتند ،آلبومهای عکسهای خانوادگی،لباس زیر …

بقیه هم به سایر قسمت‌های خانه رفتند و هر چه کتاب و دفتر و ،کارت حافظه داشتیم را در کیسه های نایلونی بزرگ می ریختند بعد با بیسیم از کسی می پرسیدند : حاجی دوربین هم داره بیاریم؟ میگفت بیارید حاجی وسایل آتلیه هم داره از این فلاش ملاشا، بیاریم؟ حاجی کتاب زیاد داره از این ممنوعه ها ضاله آنارشیسم و باکونین و فلسفه ملسفه بیاریم؟ و چند کیسه پر کردند و به خودم هم گفتند حاضر شو با ما بیا همسر گریه می کرد و پرسید کجا می بریدش؟ گفتند چند سئوال ازش می پرسیم و زود بر می گرده …

بهم دستبند زدند، وقتی از ساختمان خارج شدیم ،ماموری که مرا به سمت ماشین قرارگاه هل می داد گفت: به خانه ات با دقت نگاه کن دیگر به خانه بر نخواهی گشت.

بعد از هشت سال که برگشتم نه همسری مانده بود و نه خانه ای…

☆ به ماشین رسیدیم گفت عقب بشین وسط دو نفر هم این طرف اون طرفم نشستند و هر دو اسلحه هایشان را نشان دادند که …

راه افتادیم از داخل ماشین تهدیدها و فحاشی ها شروع شد _که به حضرت آقا میگی ستمگر ؟! که به نظام اسلامی میگی رژیم جور و جهل که می خواید براندازی کنید ؟ که فراخوان راهپیمایی میدید؟ شما چهار تا بچه …می خواید نظام امام زمانو براندازی کنید ؟

وقتی رفتی بالا دار

درس عبرت میشی برای معاندین مثل خودت

چشم بند سفتی روی چشمهایم بود و دستم هم بسته بود،راننده تلاش می کرد با سرعت بالا و راست و چپ کردن فرمان استرس را بیشتر کند و با دور زدنهای پیاپی و تغییر مسیر کاری کند که نفهمم به کجا می رویم،اما معلوم به که به سمت شمال تهران حرکت می کنیم و حدس زدم که مقصد اوین است. در یک سربالایی توقف کرد ، دقایقی با دربان صحبت کرد تا وارد زندان شدیم به سمت راست پیچید بند دو الف قرارگاه ثارالله سپاه واقع در زندان اوین کوچه ی دوم سمت راست.

روند اینگونه است که ابتدا در یک اتاقک چوبی مثل کابین اتاق پرو باید تمام لباس‌های خودمان را دربیاوریم و لباس آبی آسمانی بازداشتگاه را بپوشیم. لباسهای خودمان را در یک کیسه می گذاریم و بعد به اتاق کارت عکس/ تشکیل پرونده یک مرد خیلی خشمگین که گویی ارث پدرش را از من طلب داشت با فریاد های پیاپی اسم و سایر مشخصات را می پرسید و زارت زارت عکس می گرفت .

بعد زندانبان آمد و با چشم بند مرا به سمت سلولم برد در را باز کرد و پرتم کرد داخل.

درب سلول را بست ،دریچه را باز کرد و

تذکرات لازم را داد که به هیچ وجه صداش نکنم و اسمم را به کسی نگویم اگر هم کار خیلی ضروری داشتم یک تکه کاغذ از دریچه بیرون بگذارم . چند فحش نهایی را هم داد ،دریچه را بست و رفت. ■■■■

همیشه اولش سخت تر است و همین امیدوار کننده است! : زیرا ما در نبرد با این اوج سختی ها نیز پیروز شدیم !!

تقریباً ساعت یک بعد از ظهر بود که زندانبان درب سلول را بست و تا غروب که درب سلول را باز کرد( تا به اتاق بازجویی برویم) ، حس کردم چندین سال از آخرین بار که بیرون از این سلول بودم گذشته …

همیشه اولش سخت تر است!

لحظه ای که در را باز می کنند و می بینی چند جلاد با اسلحه هجوم آورند تا تو را به زندان بیندازند.

اولین لحظاتی که در سلول انفرادی محبوس شدن را تجربه می کنی ، صداها در گوشت می پیچد! به تهدیدهای آنها فکر می کنی:

-صدای بازجو:“ به زودی اعدامت میکنیم خودت را بالای طناب تصور کن! تصور کن هنگامی که طناب “گردنت” را خرد می کند و دست و پایت بالای دار می لرزد؛ چند ثانیه قبل از خفه شدن با طناب، این جمله را به یاد می آوری: تو دیگر هرگز به خانه ات باز نخواهی گشت!.

همیشه اولش سخت تر است و فقط یک ناجی داری: خودت ! به خودت یادآوری کن که چرا جنگیدن را انتخاب کردی و در برابر ستمگران بی تفاوت نماندی، به خودت یادآوری کن که این جنگ به ما تحمیل شد، یا باید ظلم را تحمل می کردیم و یا می جنگیدیم…. #تا_انقلاب_نکردیم_به_خونه_برگردیم

بازجو از اینکه فهمید من را به مسلخ آورده اند بسیار ذوق کرد و خوشحال شد،مثل سلاخی که دلش برای تکه تکه کردن گوشت تنگ شده خیلی زود آمد و من را از زندانبان تحویل گرفت.

تقریبا ساعت یک ظهر بود که زندانبان درب سلول را بست،غروب که درب سلول را باز کرد تا به بازجویی برویم،وقتی از سلول خارج شدم،حس می کردم سالهاست بیرون از سلول را ندیده ام!

همین طور که با چشم بند به سمت اتاق بازجویی حرکت می کردیم بار دیگر تکرار کرد که به جز بازجو با هیچ کس نباید صحبت کنم و به هیچ کس اسمم را نگویم،اسم من از این پس ۹۲۰۵۸ است.

از قسمتی که سلول‌های انفرادی در آن است خارج شدیم و وارد یک حیاط شدیم،در انتهای حیاط به یک ساختمان رسیدیم،زندانبان زنگ زد و گفت سلام سید،۹۲۰۵۸ را آوردم.

در زندان‌های سپاه نام تمام بازجو ها “سید” است.

بازجو از اینکه فهمید من را به مسلخ آورده اند بسیار ذوق کرد و خوشحال شد،مثل سلاخی که دلش برای تکه تکه کردن گوشت تنگ شده خیلی زود آمد و من را از زندانبان تحویل گرفت.

ساختمان بازجویی جایی بسیار مخوف است،باید با چشم بند از روی فنسهایی نازک عبور کنم،هیچ جا را نمی بینم،بازجو پاهایش را روی فنسها می کوبد و زیر پایم می لرزد،گمان می کنم هر لحظه ممکن است سقوط کنم.

از راهروی اول که رد شدیم بازجو فریاد شادی کشید: بیایید !کسی که به پیامبر و ائمه توهین می کرد و می گفت دین وسیله فریب دادن مردم است.

چشمهای من بسته بود،فقط صدای پاهایشان را می شنیدم که به سمتم حمله می کردند و با مشت و لگد به سر و بدنم می کوبیدند،آنقدر کتکم زدند که از حال رفتم.

از بس به سرم مشت و لگد زدند که گیج و تقریبا بیهوش شده بودم،صدای سربازجو را شنیدم که بر سر بازجو ها فریاد کشید: اینجا نه! اینجا نباید کشته شود،باید در دادگاه اسلامی محاکمه شود و در برابر انظار عمومی به دار آویخته و اعدام شود.

●●●

روز اول بازجویی فقط کتک خوردم و تهدید به اعدام شدم. از روز دوم سئوال و جوابها و بازجویی های پیاپی به شیوه های متفاوت آغاز شد. گاه در اتاق آینه،گاه نزد سربازجو،گاه بازجوی خشن،گاه بازجوی شبه مهربان…

یکی از بازجویی ها با مشت به سرم می کوبید و فریاد می کشید بیش از هزار صفحه علیه دین اسلام مقاله نوشتی،اسلام در طول بیش از هزار و چهارصد سال تاریخش دشمنی بد تر از تو نداشته…

پس از ( بیشتر از ) دویست جلسه بازجویی بابت اتهام‌های توهین به مقدسات،فعالیت تبلیغی علیه نظام و توهین به پیامبر اسلام بازپرسی و سپس در دادگاه اسلامی محکوم به اعدام شدم.

به حکم اعدام اعتراض کردیم،اما نه تنها نشکست،بلکه تایید و تشدید شد،در دیوان توسط علی رازینی حکم اعدام بابت اتهام سب النبی تایید و حکم اعدام دیگری بابت اتهام افسادفی الارض از طریق درج فراخوان‌های پیاپی و تشویق مردم به قیام علیه حکومت صادر شد. ■■ در همان هنگام وصیت نامه نوشتم و به مردم توضیح دادم که چرا می خواهند اعدامم کنند،گفتم که درد دلم را نوشته ام،به ظلم و بیداد اعتراض کرده ام،با جهل و خرافه و فساد جنگیدم و… مردم حمایت کردند… توفانهای توییتری پیامی و گسترده باعث عقب نشینی سپاه شد. و در نهایت به لطف حمایت مردم این احکام نقض و تبدیل به مجازات حبس شد. در آن زمان از توییتر استفاده خوبی می کردیم و چند حکم اعدام با همین اتحاد شکست. افسوس که آن اتحاد خوب را از بین بردند…

□□□

نمی دانم چه شد که امروز و در زادروز اینها را نوشتم شاید یورش بی رحمانه تنهایی و غربت باعث شد به نوشتن پناه بیاورم… اما این پناهگاه هم شکنجه گاه است….

کمی استراحت می کنم و امیدوارم باز هم بتوانم بنویسم.

سهیل عربی | Soheil Arabi

https://www.instagram.com/soheil_arabi645?igsh=YzljYTk1ODg3Zg==

@Soheyl_Arabi

https://www.facebook.com/soheyl.Arabi645?mibextid=ZbWKwL